اندیشه هایم |
خیلى التماسش کردم. اما سنگ شده بود. یک سنگ نوزاد. یک الماس درخشان. آخه اگه سنگ خارا هم شده بود. حرف هام درونش نفوذ مى کرد. اما من فقیر بودم و حرفام از جنس الماس نبود. حرفام از جنس نور بود. نورى که اون توسط بعضى از وجوهش منعکس و طردش مى کرد و توسط وجوه دیگرش از خود عبور مى داد.. پس نور حرفام هم در قلب الماسى اش جا نگرفت. او نخواست صداى شکستن مرا بشنود. صداى شکستن شبىه پوکى استخوان بى علامت.اما بداند حرف هایم مانند بى محلى او همان تاثیر را داشت. حرفهایم کار خود را کرده اند. او مبتلا به پوکى استخوان روح شد و خود خبر ندارد. سال ها که بگذرد علامتها نمایان مى شود. آن موقع که دیر شده. زرنگ باشد به دکتر ارواح مى رود و تست تراکم عشق و دوست داشتن مى دهد. [ یکشنبه 93/11/26 ] [ 7:9 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |